• وبلاگ : ....راهي
  • يادداشت : كتابي كه طلبه ام كرد!
  • نظرات : 3 خصوصي ، 42 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      
     
    + تازه وارد 

    سلام متن زيبايي بود.والبته جالب تر ازاون اينکه خواندن اين متن
    شمارا دعوت به وادي زيباي طلبگي کرده
    + گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگلا 
    حاجي رحيمي وبلاگ نداره؟؟
    + چشم انتظار 

    سلام

    حاجي

    خداكنه يه بار به درد ما ها مبتلا بشي تا بفهمي چي ميكشيم

    تورو خدا يه كاري كنيد

    شنيدم يادمانها...زيد و چزابه رو گرفتيد...

    يكي دوتا ديگه رو جور كنيد....التماستون كنم

    خواهش كنم....چكار كنم...

    دارم اتيش ميگرم از بي تكليفي...

    خدددددددددددددددددددددددداااااااااااااااااااااااااااااااااا

    مزاحم هميشگي...خادم

    پاسخ

    هنوز هم پيگيريم انشالهه درست ميشهضمنا توي سايت ثبت نام كردي يا نه؟
    + مرتضي طالبي 
    خيلي وقته به حجره سر نزدي ها
    + خادم 

    سلام ميدونم خسته شديد از دستم

    ولي داره همينجوري وقت از دست ميره وهي افسوس ميخورم!!!!!

    چيشد؟بيمارستان؟؟؟چيشد يادمان ها؟؟؟

    خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااايا....ككككككككمممممممممككككككمم كن

    + بقيع ايران 

    + علي 
    سلام بر فرمانده عزيز حاج داوود صالحي
    خاطره جالبي بود .معمولا طلبه بي دعوت وارد اين وادي مقدس نمي شود.
    ممنون که به ما عنايتي کردي. خيلي دلم مي خواد از نزديک زيارتتان کنم مدت زيادي هم بود منتظر يادداشت جديدتان بودم که الحمدلله به سر آمد.انشاء الله با هم در راه در راه پيشرفت ايران اسلامي شهيد شويم
    پاسخ

    سلامانشاللهبنده هم در قم و هم در تهران در خدمت هستم و اگر توفيق ديدار باشد خوشحال ميشوم
    اينجام به پست هم خورديم
    پاسخ

    سلاممعلومه خيلي خوش اقبال هستم
    + بيمارستان 

    رفتم هيات ...

    تو هيات دلم براي جنوب گرفته..نشستم يه فس دل سير گريه كردم...

    بعد هيات يكي از بچه ها سراغ جنوب زام گرفت..مث ادماي نااميد نميدونستم چي بگم

    براي دل ما بدبختا يه كاري كن بريم يادمان...كميل..فكه...

    تورو خدا

    الهي قربونت بشم حاجي

    + نحن ننادي يازينب كبري 

    سلام بر مسافر كربلا...

    زائري از جنس بلا...

    يازينب-س-

    + روضه ي زهرا 

    هفت هشت سالش بيشتر نبود

    ولي راهش نميدادند..چادرمشكي سرش كرده بود..روشو سفت گرفته بود

    رفت تو يه گوشه نشست..روضه بود..

    روضه ي حضرت زهرا..

    مادر جلوتر رفته بود سفارش كرده بود دنبالم نياي ديگه بزرگ شدي..

    روضه كه تموم شد..

    همون دم در چادر زد زير بغلشو فرار كرد

    شهيد مصطفي رداني پور

     <      1   2   3