تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت
----------------------------
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت .
خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید.
از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت .
بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود.
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند.
دوان دوان خودش را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم .
بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن .
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت
الحَمدُ لِلّهِ أهلِ الحَمدِ وَ أحلاهُ، وَ أسعَدُ الحَمدِ وَ أسراهُ، وَ أکرَمُ الحَمدِ وَ أولاهُ. الواحدُالأحَدُ الصَّمَدُ، لا والِدَ لَهُ وَ لا وَلَدَ. سَلَّطَ المُلوکَ وَ أعداها، وَ أهلَکَ العُداةَ وَ أدحاها، وَ أوصَلَ المَکارِمَ وَ أسراها، وَ سَمَکَ السَّماءَ وَ عَلّاها، وَ سَطَحَ المِهادَ وَ طَحاها، وَ وَطَّدَها وَ َحاها، وَ مَدَّها وَ سَوّاها، وَ مَهَّدَها وَ وَطّاها، وَ أعطاکُم ماءَها وَ مَرعاها، وَ أحکَمَ عَدَدَ الاُمَمِ وَ أحصاها، وَ عَدَّلَ الأعلامَ وَ أرساها. الاِلاهُ الأوَّلُ لا مُعادِلَ لَهُ، وَلا رادَّ لِحُکمِهِ، لا إلهَ إلّا هُوَ، المَلِکُ السَّلام، المُصَوِّرُ العَلامُ، الحاکِمُ الوَدودُ، المُطَهِّرُ الطّاهِرُ، المَحمودُ أمرُهُ، المَعمورُ حَرَمُهُ، المَأمولُ کَرَمُهُ. عَلَّمَکُم کَلامَهُ، وَ أراکُم أعلامَهُ، وَ حَصَّلَ لَکُم أحکامَهُ، وَ حَلَّلَ حَلالَهُ، وَ حَرَّمَ حَرامَهُ. وَ حَمَّلَ مُحَمَّداً (صَلَّ اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ) الرِّسالَةَ، وَ رَسولَهُ المُکَرَّمَ المُسَدَّدَ، ألطُّهرَ المُطَهَّرَ. أسعَدَ اللهُ الاُمَّةَ لِعُلُوِّ مَحَلِّهِ، وَ سُمُوِّ سُؤدُدِهِ، وَ سَدادِ أمرِهِ، وَ کَمالِ مُرادِهِ. أطهَرُ وُلدِ آدَمَ مَولوداً، وَ أسطَعُهُم سُعوداً، وَ أطوَلُهُم عَموداً، وَ أرواهُم عوداً، وَ أصَحُّهُم عُهوداً، وَ أکرَمُهُم مُرداً وَ کُهولاً. صَلاةُ اللهِ لَهُ لِآلِهِ الأطهارِ مُسَلَّمَةً مُکَرَّرَةً مَعدودَةً، وَ لِآلِ وُدِّهِمُ الکِرامِ مُحَصَّلَةً مُرَدَّدَةً ما دامَ لِالسَّماءِ أمرٌ مَرسومٌ وَ حَدٌّ مَعلومٌ. أرسَلَهُ رَحمَةً لَکُم، وَ طَهارَةً لِأعمالِکُم، وَ هُدوءَ دارِکُم وَ دُحورَ، عارِکُم وَ صَلاحَ أحوالِکُم، وَ طاعَةً لِلّهِ وَ رُسُلِهِ، وَ عِصمَةً لَکُم وَ رَحمَةً. اِسمَعوا لَهُ وَ راعوا أمرَهُ، حَلِّلوا ما حَلَّلَ، وَ حَرِّموا ما حَرَّمَ، وَ اعمِدوا – رَحِمَکُمُ اللهُ – لِدَوامِ العَمَلِ، وَ ادحَروا الحِرصَ، وَ اعدِموا الکَسَلَ، وَ ادروا السَّلامَةَ وَ حِراسَةَ مُلکِ وَ رَوعَها، وَ هَلَعَ الصُّدورِ وَ حُلولَ کَلِّها وَ هَمِّها. هَلَکَ وَ اللهِ أهلُ الاِصرارِ، وَ ما وَلَدَ والِدٌ لِلاِسرارِ، کَم مُؤَمِّلٍ أمَّلَ ما أهلَکَهُ، وَ کَم مالٍ وَ سِلاحٍ أعَدَّ صارَ لِلأعداءِ عُدَّةً وَ عُمدَةً. اَللّهُمَّ لَکَ الحَمدُ وَ دَوامُهُ، وَ المُلکُ وَ کَمالُهُ، لااِلهَ إلّا هُوَ، وَسِعَ کُلَّ حِلمٍ حِلمُهُ، وَ سَدَّدَ کُلُّ حُکمٍ حُکمُهُ، وَ حَدَرَ کُلَّ عِلمٍ عِلمُهُ. عَصَمَکُمُ وَ لَوّاکُم، وَ دَوامَ السَّلامَةِ أولاکُم، وَ لِلطّاعَةِ سَدَّدَکُم، وَ لِلاِسلامِ هَداکُم، وَ رَحِمَکُم وَ سَمِعَ دُعاءَکُم، وَ طَهَّرَ أعمالَکُم، وَ أصلَحَ أحوالَکُم. وَ أسألُهُ لَکُم دَوامَ السَّلامَةِ، وَ کَمالَ السَّعادَةِ، وَ الآلاءَ الدّارَةَ، وَ الاَحوالَ السّارَّةَ، وَ الحَمدُ لِلّهِ وَحدَهُ.
نهج السعادة فی مستدرک نهج البلاغه ج 1 ص 100 تا 103 خ 21، بحار الانوار ج 9 ط قدیم به نقل از سفینة البحار ج 1 ص 397، تاریخ عماد زاده ج امیر المؤمنین ص 438
ترجمه خطبه
ستایش مخصوص خدایی است که سزاوار ستایش و مآل آن است. از آنِ اوست رساترین ستایش و شیرین ترین آن و سعادت بخش ترین ستایش و سخاوت بار ترین(و شریف ترین) آن و پاک ترین ستایش و بلند ترین آن و ممتاز ترین ستایش و سزاوارترین آن.
یگانه و یکتای بی نیاز(ی که همه نیازمندان و گرفتاران آهنگ او نمایند). نه پدری دارد و نه فرزندی.
شاهان را (به حکمت و آزمون) مسلّط ساخت وبه تاختن واداشت. و ستمکاران (و متجاوزان) را هلاکت نمود و کنارشان افکند. و سجایای بلند را (به خلایق) رسانید و شرافت بخشید. و آسمان را بالا برد و بلند گردانید. بستر زمین را گشود و گسترش داد و محکم نمود و گسترده ساخت. آن را امتداد داد و هموار کرد و (برای زندگی) آماده و مهیّا فرمود. آب و مرتعش را به شما ارزانی داشت. تعداد اقوام را (برای زندگی) آماده و مهیّا فرمود. آب و مرتعش را به شما ارزانی داشت. تعداد اقوام را (برای زندگی در آن) به درستی. (و حکمت) مقرّر فرمود و بر شمار (یکایک) آنان احاطه یافت. و نشانه های بلند (هدایت) مقرّر فرمود و آنها را بر افراشته و استوار ساخت.
معبود نخستین که نه او را هم طرازی است و نه حکمش را مانعی. خدایی نیست جز او، که پادشاه است و (مای?) سلامت، صورتگر است و دانا، فرمانروا و مهربان، پاک و بی آلایش. فرمانش ستوده است و حریم کویش آباد (به توجّه پرستندگان و نیازمندان) است و سخایش مورد امید.
کلامش را به شما آموخت و نشانه هایش را به شما نمایاند. و احکامش را برایتان دست یافتنی نمود. آنچه روا بود حلال و آنچه در خور ممنوعیت بود، حرام شمرد.
بار رسالت را بر دوش محمّد(صلّی الله علیه و آله) افکند. (همان) رسول گرامی که بدو سروری و درستی (در گفتار و کردار و رفتار) ارزانی شده، پاک و پیراسته است.
خداوند این امّت را به خاطر برتریِ مقام و بلندیِ شرف و استواری دین او و کامل بودنِ آرمانش سعادت بخشید. او بی آلایش ترین فردِ از آدمیان در هنگامه ولادت و فروزنده ترین ستاره یمن و سعادت است. او بلند پایه ترین آنان (در نیاکان) است و زیباترین آنها در (نسل و) شاخسار. و درست پیمان ترین و کریم ترین آنان است در نوجوانی و بزرگسالی.
درود خداوند از آن او و خاندان پاکش باد، درودی خالص و پی در پی و مکرّر (برای آنان) و برای دوست داران بزرگوارشان، درودی ماندگار و پیوسته، (برای همیشه تا وقتی که برای آسمان حکمی مرقوم است و نقشی مقرّر.
او فرستاد تا تا برایتان رحمتی باشد و مایه پاکیزگی اعمالتان و آرامش سرای (زندگی) شما و بر طرف شدن نقاط ننگ (: و شرم آور کار)تان. و تا مایه صلاح حالتان باشد و اطاعت شما از خدا و رسولانش و موجب حفظ شما و رحمتی (بس بزرگ و فراگیر).
از او فرمان برید و بر دستورش مواظبت ورزید. آنچه را حلال دانست، حلال و هر چه را حرام داشت حرام بشمارید. خدایتان رحمت کند؛ آهنگ کوششی پیوسته نمایید و آزمندی را از خود برانید و تنبلی را وا نهید. رسم سلامت و حفظ حاکمیّت و بالندگی آن را – و آنچه را که موجب دغدغه سینه ها (:و تشویش دلها) و روی کردِ درماندگی و پریشانی به سوی به آنهاست – بشناسید
__________________
## جملاتی از تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی
1- متفکرین تماشاگر، اندیشمندانِ تجریدپرستند، همچنانکه درونبینهای تماشاگر، هواخواهان عرفان منفی هستند.
2- شخصی که تنها نیروی اندیشه را بهکار ببندد و جز اندیشه، فرصت فعالیّت به هیچیک از قوای درونی ندهد، مانند این است که فقط یک عینک به چشم دارد.
3- در اثر بعضی از معاصی، نه تنها وجدان از فعالیت میایستد، بلکه گویی وجدان نابود گشته و یک فعالیّت در انسان بروز کرده است.
4- بخندیم، امّا سرمایه خنده ما، گریه دیگران نباشد.
5- جهان یا انسانِ بدون حرکت، مساوی است با نیستی.
6- در بازارِ پر آشوب نیمه دوّم قرن بیستم، بیست و یکمین تمدّن، همه چیز انسان و انسانیت را در صورت کالا به معرض فروش درآورده است.
7- دوای جهالتهای بشری، سؤال است. بیایید آنچه را نمیدانیم، سؤال کنیم و تا بتوانیم، سؤالها را بیجواب نگذاریم.
8- وجدان تاریخ، همواره قلمی برای کشیدن خطّ سرخ به اباطیل و مزخرفات دروغگویان آماده کرده است.
9- نازپروردگان در همه تاریخ، معتکفان آشپزخانهها بودهاند.
10- آری، تنها یک مسئله اساسی مطرح است. این مسئله عبارت است از: تشخیص سایه وجود از اصل وجود ...
11- بهشت، انعکاسی از موجودیّتی است که انسان در این زندگانی تحصیل کرده است: از محقّرترین لذایذ گرفته تا لقاء الله و رضوان الله و ایّام الله.
12- اگر انسانها میدانستند که عامل اساسیترین خندههای آنان، هماهنگیِ مرموزی با گریههای آنان دارد، عظمت دیگری داشتند.
13 جامعه صنعتی، معبدی است که قربانی میخواهد.
14- به عقیدی ما، بشر یک میلیون اشتباه ندارد، بلکه تنها و تنها، یک اشتباه مرتکب شده است و آن این است که: هدف و ایدهآل زندگیِ خود را نمیداند.
15- کسی که حیات را نمیشناسد، نمیتواند از حیات واقعی برخوردار شود.
16- جان آدمی، در زندانی است که کلیدش در دست خود اوست.
17- زندگیِ بیمحور و فاقد اصل، نتیجهای جز فرو رفتن در تناقضات و مبارزه با خود در بر ندارد.
18- اگر یک انسان نتواند اصل تعهد را در زندگانی خویش قبول کند، مانند این است که نمیداند از کجا آمده است.
19- اعتقاد به خداوندی که نقشی در زندگیِ معتقد ندارد، اعتقاد نیست، بلکه نوعی از پدیدههای درونی است که تشریفات روانی نامیده میشود.
20- بیاعتنایی به وضع انسانها، درست شبیه به بریدن جزء از مجموع پیکر است.
## برداشتهایی از تفسیر نهجالبلاغه
سخنان نهجالبلاغه جلوه والایی از ابعاد گوناگون یک انسان پوینده در مسیر کمال برین است. طبیعی است که این سخنان، توهّمات بیپایه و جزئیّات زودگذر و ذوقپردازیهای شاعرانه و افسانهگوییهای تخدیرکننده نیست. محتویات این سخنان، به همان اندازه واقعیّت دارد که انسان در طبیعت وابسته به آفریننده طبیعت، میتواند راه هدف اعلای زندگیِ خویش را در پیش گیرد.
# جامعهای که علی را جدّی نگیرد ...
آری، بدون مبالغه و تأثرات از احساسات لذت بار ولی بی اساس و زودگذر، با کمال صراحت و جدیت میگوییم: طرز تفکّرات و رفتار امیرالمؤمنین(ع) در ارتباطات چهارگانه: 1- ارتباط انسان با خویشتن 2- ارتباط انسان با خدا 3- ارتباط انسان با جهان هستی 4- ارتباط انسان با همنوع خود، از بهترین دلایل اثبات هدفدار بودن هستی و انسان است؛ هدفی که بالاتر از لذایذ و امتیازات زندگیِ مادیِ آدمی است.
جامعهای که شخصیتی مانند امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب(ع) را که همه گفتارها و کردارها و اندیشههایش حقّ بوده، جدّی نگیرد و موجودیّت خود را به وسیله تعلیم و تربیت او تکامل نبخشد، بدیهی است با چه نتایجی مواجه خواهد گشت. اگر بشریّت با این قیافه ملکوتی از نزدیک آشنا بود و از تعلیم و تربیتِ او برخوردار میشد، امروزه کمال او به کجا رسیده بود؟
# زندگی بدون نظم ...
زندگی بدون نظم، مساوی زندگی بی قانون و اصل است که مساوی بی هویتی زندگی است. روشنترین و محکمترین دلیل بر ضرورت نظم در زندگی، قانونمندیِ همه اجزاء کوچک و بزرگ جهان هستی است که زندگی آدمی هم یکی از آنهاست. کسی که انتظار دارد میتوان زندگی را بدون نظم سپری کرد، در حقیقت منکر قانون حاکم بر هستی بوده، هیچ چیز را شرط هیچ چیز نمیداند! این، همان کوری است که با وجود آن، امکان دیدن و دانستن هیچ چیزی وجود ندارد. به جرأت میتوان گفت: نیرومندترین عامل تخریب زندگی ـ چه فردی و چه اجتماعی ـ همین بیاعتنایی به نظم است که معلول جهل یا بیاعتنایی به قانونمندیِ حیات است که جزئی بسیار با اهمیت از کیهان منظم و قانونمند است.
# من گمان نمیکنم...
آنچه موضوع بحث و بررسی ماست، این است که: آیا این تفسیرکنندگان میتوانند خود را مجاز بدانند پرونده انسان را در آن انعکاسات و مکانیسم خلاصه نموده و حقیقتی را به نام انسانیّت، از انسانها منها کنند؟! یا آن اندازه بیاهمیّت تلقی کنند که گویی چنین حقیقتی وجود ندارد؟!
من گمان نمیکنم آن مغزهای مقتدر که در قلمروِ علوم انسانی به آن همه معلومات مفید دست یافتهاند، خود را برای نفی انسانیّت انسان مجاز بشمارند. ما به عنوان نمونه، حدود 950 مشخصّه انسانی را در جلد اول ترجمه و تفسیر نهجالبلاغه متذکر شدیم و اثبات کردیم هیچ ماشینی اگرچه به عظمت نهایی برسد، نمیتواند دارای آن مختصّات باشد.
# سکوت؛ جواب راسل!
و کدامین وجدان و اندیشهای است که به احساسات خوشایند درباره مسائل اخلاقی کفایت بورزد و نگوید: چرا و به کدامین علّت، از لذایذ و نیروهای طبیعی که دارم، در خدمت انسانها صرفنظر کنم؛ انسانهایی که نه امتیازی برای عشق ورزیدن دارند و نه یک عامل ماورای طبیعی (خدا) محبوبیّت آنان را اثبات کرده است. این، همان معمّای ناگشودنی است که در سالهای گذشته (1342 خورشیدی) که با برتراند راسل مراسلات علمی و فلسفی داشتیم، مطرح نمودیم و ایشان پاسخی برای حلّ این معمّا نداشتند.
# تعریف عدالت
از آن هنگام که در دیدگاه نوع انسانی، حقیقتی به نام "قانون" نمودار شده، مفهوم "عدالت" نیز برای او مطرح گشته است، زیرا عدالت عبارت است از: رفتار مطابق قانون. این تعریف که به نظر ما یکی از جامعترین تعریفات برای عدالت است، میتواند شامل همی رفتارها و پدیدههای عادلانه باشد.
گمان نمیرود یک انسان عاقل پیدا شود و معنای قانون و عدالت و اهمیتِ اساسیِ آن دو را درک کند، با اینحال عاشق عدالت نشود.
عدالت است که واقعیّت را از ضد واقعیّت تفکیک میکند.
عدالت است که طعم حیاتیِ قانون را به ما میچشاند.
عدالت است که انسان را از حیوان جدا میسازد.
عدالت، حیات است و ظلم مرگ و نابودی.
فرد و جامعهای که عدالت را به شوخی و مسخره بگیرد، قوانین جبریِ جهان هستی و حیات، آن فرد و جامعه را زیر پنجههای پولادین خود بهطور جدی متلاشی خواهد ساخت.
فرد و یا جامعهای که عدالت را وسیلی خودکامگیها قرار میدهد، حیات واقعیِ خود را بازیچه فضولات زندگیِ حیوانی قرار داده است.
# ...گوش فرا نخواهم داد!
عشق به عدالت، بدون عشق به حیات، خیالی بیش نیست. من هرگز به پند و اندرز و شعر و اصطلاحبافی کسی که نتوانسته است حیات را شایسته عشق معرّفی کند، ولی میخواهد عدالت را معشوق انسانها قلمداد کند، گوش فرا نخواهم داد. زیرا عشق به عدالت یا هر چیز دیگر، پدیدهای از لذّت را در بر دارد که جالبترین خواسته خودمحوری است؛ در صورتی که حیات به معنای واقعی، فوق خودخواهی و خودمحوری است، زیرا حیات واقعی که در یک فرد به جریان میافتد، با حیات دیگران نیز مشترک است، و اساسیترین مختصّ حیات، تعدیل و تصعیدِ خودمحوری به سود انسانمحوری است که رو به کمال دارد. همانگونه که ملاحظه میشود، اشتراک با حیات دیگران و لزومِ تعدیل و تصعید، با لذّتجویی سازگار نمیباشد.
# همین لحظه که این کلمات را مینویسم ...
دینامیسم حیات جانداران از آغاز حرکت در این کره خاکی، احساس و صیانت خویش از تلف شدن و دفاع از حیات و آماده کردن محیط مناسب برای زندگی مطلوب خود و تولید مثل و ... تا همین لحظه که این کلمات را مینویسم، واقعیّت ثابت ـ نه سکون فیزیکی و شیمیایی ـ دارد، اگرچه میلیاردها میلیارد جاندار سر از خاک برکشیده و سپس روانی خاک میشوند.
فضل و عدل به قول مولوی، و تشنگی به کمال و شرافت انسانی، احساس تعهّد در زندگی و لزوم عدالت و مطلوبیّت علم و هنر، از قدیمیترین دوران زندگی انسانی واقعیّت ثابت دارند؛ با اینکه میلیاردها انسان و دهها تمدّن و فرهنگ و جامعههای متنوع، چونان مهمانان چند روزی خوان گستردهء طبیعت، از این مهمانسرا درگذشتهاند.
# متفکّر همه جانبهای را ندیدهام که...
اینجانب در امتداد مطالعاتی که داشتهام، جز افراد بسیار معدود، دانشمند و فیلسوف و متفکر همه جانبهای را ندیدهام که صراحتاً یا تلویحاً اشارهای به محدودیّت و نسبیّت علم و جهانبینیِ خود نداشته باشد. حتّی آن عده بسیار معدود هم که ادعای علمشان گوش فلک را کر میکند، میدان علمِ خود را در پدیدهها و مصادیق تحقّقی نمیتوانند انکار کنند. به این معنی که جهانبینی و انسانشناسیِ خود را با مشتی کلیّات قاطعانه ارائه میدهند و آنگاه میگویند: اجزاء طبیعت و روابط میان آنها و ابعاد و استعدادهای انسان، تدریجاً کشف خواهد شد!
شاید اغلب صاحبنظرانِ مطّلع میدانند که بعضی از مکتبها که در روش دگماتیسم (جزمی و قطعی) مشهورند، وقتی به مجهولاتی میرسند و میبینند درباره آنها چیزی نمیدانند، فوراً حواله به آینده نموده و میگویند: این مجهولات را آینده کشف خواهد کرد. البته ما منکر گسترش علم از گذشته به آینده نیستیم. به قول مولوی:
هین بگو تا ناطقه جو میکَنَد تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گر چه هر قرنی سخن نو آوَرَد لیک گفت سالفان یاری کند
ولی باید بدانیم هر کشف تازهای در طبیعتشناسی و انسانشناسی، دگرگونیِ خاصّی در تعریفات و دلایل کلاسیک ما وارد میسازد و در این تغییر و دگرگونی که مسلّماً به تغییر در تفکّرات جهانبینی منجر میشود، چون و چراهای تازهتری برای ما نمودار میگردد و در نتیجه، خرافی بودنِ مطلقگوییهای ما را در هر دورهای از گذرگاه علم و جهانبینی به خوبی اثبات میکند.
# انسانی که هنوز ...
آن انسانی که هنوز آنچه را که به خود نمیپسندد، بر دیگران میپسندد و هنوز آنچه را که به خود میپسندد، بر دیگران نمیپسندد، از عرفان الهی هیچ بهرهای نخواهد برد. آن کس که هنوز نمیداند توقّع نتیجه بدون کار، بزرگترین عامل تباهیِ اخلاقیِ انسانی است و هنوز طعم نظم را در کار نچشیده است، از عرفان به جز حالات لذایذ روانیِ زودگذر نصیبی نخواهد داشت. تا یک انسان از صفات نیکوی خیرخواهی، خیراندیشی، صبر، شکیبایی و ظرفیت در برابر رویدادهای سخت و هنگام رویآوردن امتیازات برخوردار نباشد، از گردیدن عرفانی واقعاً محروم خواهد ماند. از یک جهت میتوان گفت چون عرفان اسلامی عبارت است از: تخلّق به اخلاق الله، لذا توقع این مقام عالی بدون تخلّق به اخلاق فاضله که مقدمه لازم آن است، امکانپذیر نیست.
# دموکراسیِ تفسیر نشده
باید از آن حمایتگران رهایی و بی بند و باری و واگذارکنندگان انسان به حال خود پرسید: آیا سقوط تعهدها و پیمانها از اعتبار و ارزش، به اصول عالیه مذهب و اخلاق والای انسانی مستند است یا به آن بیماریِ مغزی و روانی که ضرورت تقیّد به اصول انسانی را از بین برده است؟! شما هر چیزی را که فراموش کنید و حتی اگر شخصیت خودتان را زیر پا بگذارید، نمیتوانید ضرورت مفید بودن عمل به تعهدها و پیمانها را ـ خواه تعهد و پیمان میان افراد، خواه میان فرد و گروه و میان فرد و جامعه و میان جوامع را با یکدیگرـ فراموش نمایید و به زیر پا بیندازید. با این حال، انسانهای رها شده از اصول عالیی مذهب و اخلاق، امروز کمترین ارزشی به تعهدها و پیمانها نمیدهند.
همین ساعت که این جملات را مینویسم، در همین روز (4/1/1367 هـ . ش) بر خلاف تمامیِ مقررات و قوانین بینالمللی، موشکهای وحشتناک و مرگبار، یکی پس از دیگری مناطق مسکونی ـ یعنی خانهها و کاشانههای مردم را که برای زندگی ساخته و آباد کردهاند ـ به تلّی از ویرانهها مبدل میکند و با شکستن چراغهای زندگیِ پیر و جوان و کودک، زن و مرد، بیمار و تندرست را در مدارس، مساجد و بیمارستانها، آنها را خاموش میسازد.
همین روزها، چند نفری در اتاقی نشسته و درباره پدیده قدرت و ناتوانیِ شرمآورِ بشر از استفاده صحیح و منطقی از آن بحث میکردیم که ناگهان صدای بسیار مهیبِ انفجارِ یک موشک، برای لحظاتی گفتگوی ما را قطع نمود و همگی به روی هم خیره مینگریستیم که هم اکنون عدهای انسان بیگناه به خاک و خون درغلطیدند.
در همین حال، یکی از دوستان که اهل فضل و دانش است، وارد شد و گفت: دیشب حادثهای را دیدهام که هم تفسیرکننده دموکراسی که ترقی و تمدن بشری را اثبات میکند بود و هم تفسیرکننده سوسیالیسم که با جبر تاریخ وارد عرصی زندگی انسانها شده است. این حادثه، انفجار یک موشک ویرانگر در نزدیکیِ خانه ما بود. پس از آرام کردن خانواده خودم، به سرعت به طرف جایگاه اصابت موشک رفتم؛ منظره بسیار هولناکی را دیدم که تواناییِ توصیف آنرا ندارم و گمان نمیکنم ضربه روانیِ آن حادثه در درونم، تا نفسهای واپسینم زایل شود. تلّی از خاک را دیدم که همه افراد یک خانواده را در خود دفن کرده بود و تنها سر کودکی شیرخوار با انگشتان کوچک یک دستش، بیرون مانده بود. آهسته و بسیار ملایم خاکها را از پیرامون آن سر کنار زدم و صورت کودک پیدا شد. در حالی که دهان او باز بود و پستانکش در فاصله کمی دیده میشد، با خود گفتم: ای کاش، صدایم بلند بود و به گوش قانوننویسها و سازمانهای بینالمللیِ حمایت از انسانها میرسید که آقایان، تشریف بیاورید! و پاسخ این کودک را که برای سؤال از شما دهان باز کرده، بدهید. ولی هیهات!
یکی از حاضران جلسه گفت: شما کجایید؟ اصلاً معلوم است چه میگویید؟ مگر آنان نمیدانند در اینجا چه میگذرد؟ اگر شما فقط یک شب و روز، آنچه را که رسانههای دنیا میگویند، گوش بدهید، خواهید دید همان کسانیکه با فروش اسلحه برای خونریزی، کاخ آمال زندگیِ خود را بنا میگذارند، خبر و خط میدهند. بسیار خوب، حالا من مانع بحث شما نشوم، ادامه بدهید آیا میتوان راهی پیدا کرد که آدمی با آن همه ادعاهایش که به تکامل رسیده و تمدن بهوجود آورده است، هنگام رسیدن به قدرت، مبدل به حیوانی ناتوان نگردد و آن قدرت را در مسیر سازندگی بهکار بیندازد؟
# بر بالین یک بیمار
هر اندازه فاصله بین ناظر و جسم متحرک زیادتر باشد، حرکت آن جسم کندتر مینماید. حقیقت این است که با اینکه سازنده کشش زمان در کارگاه مغز ماست و ما میتوانیم عبور طناب ممتدّ زمان را در درون خود احساس نموده و چگونگیِ شتاب و کندیِ آنرا به طور مستقیم دریافت کنیم، با این حال، به ندرت اتّفاق میافتد چنین توجّه عمیقی به درون داشته و واقعیّت گذشت زمان را به خوبی دریابیم.
آری، فقط در آن هنگام که پس از سپری شدن سالیان عمر به عقب بر میگردیم، تا حدودی سرعت گذشت زمان را درک میکنیم. فراموش نمیکنم روزی بر بالین یک بیمار نشسته بودم که حدود نود سال از عمرش گذشته بود و دو روز بعد از دنیا رفت. در آن روزی که هنوز هوش و درک خود را از دست نداده بود، از وی پرسیدم: سالیان گذشته عمر خود را چگونه درک میکنید؟ او پلکهای چشمش را روی هم گذاشت و فوراً باز کرد و گفت:چنین چیزی و با چنین سرعتی.