سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ بنده ای در پی دانش جویی نعلین به پا نکرد و کفش نپوشید و جامه برتن ننمود، جز آنکه خداوند گناهانش را در همان درگاه خانه اش آمرزید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

....راهی

Powerd by: Parsiblog ® team.
یک کم از اردوهای فصل رویش......(سه شنبه 87 مهر 9 ساعت 8:42 عصر )

سلامداشتم دنبال یک مطلبی در اینترنت میگشتم که به نکته جالبی بر خوردم .

اردوهای فصل رویش که انصافا کاری نو و بسیار هیجان انگیز و در عین حال با صفا و پر از معنویت است هر سال در زیبا کنار انزلی برگزار میشود

خیلی اتفاقی به نوشته زیبای یکی از شرکت کنندگان سال 85 این اردوها برخوردم چون برای خودم جالب بود عین مطلب را کپی کردم و الان هم که قرار است شما بخوانیدش.

راستی نظر یادتون نره.

ممنون 

راستی عید فطر هم مبارک.


 هواللطیف

این خودمم! 

عصر است. آخرین کلاس امروز تازه تمام شده. با عجله برای رسیدن به مراسم تولد یک دوست دوست داشتنی بدوبدو راه‌روی ساختمان جدید را طی می‌کنم و وارد حیاط می شوم که یک‌دفعه می بینمش. سرعتم کم و کمتر می شود تا اینکه به صفر می رسد. می‌ایستم و از روبه‌رو نزدیک شدنش را تماشا می‌کنم...
 
یک‌دفعه پرتاب می شوم به حدود 8 ماه پیش، یک ظهر گرم و شرجی تابستانی در اواخر شهریور ماه... کیلومترها دورتر... زیبا کنار، پایگاه دریایی سیدالشهدا (علیه السلام)، دانشکده تکاوری نیروی دریایی سپاه پاسدارن... "فصل رویش"، اردوی فرهنگی پرورشی نخبه‌گان... در عرض ?? ساعت رفتنی می شوم. یک مشت جوان باصفا و پرانرژی که تنها قدری دیوانه‌گی می‌توانسته موجب شود هرکدام از وسط کلی مشغله و مسئولیت و درگیری در ام‌القرای جهان اسلام(!) بلند شوند و برای یک دوره 5 روزه در چنین جایی گرد‌آیند و از قضا تعدادی هم عنوان مشاور جوان دولت برخود دارند...

قیافه‌اش اصلن عوض نشده، به راحتی می شناسمش. با کت و شلوار اما ندیده بودمش. هرچه بود لباس خاکی بود و در غیر آن با لباس غواصی، با یا بدون جلیقه نجات. بیشترش هم در حال تمرین و آموزش...

قلاب هشت و طناب راپل...پرش از ارتفاع 
(12 متر گمان کنم)،
سکانداری قایق تندرو، 
تسخیر قایق، 
جت اسکی، 
میدان تیر، 
قایق کانوی یک نفره، 
میدان موانع دوازده گانه‌ی هجومی، 
شنای استقامت
 
(حداقل یک کیلومتر در دریا)، 
راپل (از دکل 45 متری)، 
رزم در شب (خشم شب)،...

دیگر نزدیک شده، نفر کناری‌اش از بچه‌های دانشکده خودمان است می‌روم جلو و با صدای بلند می‌گویم: سلام گربه! جواب سلام می‌دهد و با تعجب نگاه می‌کند. می‌بوسمش و ادامه می‌دهم: چطوری گربه؟! درحالی‌که سعی می‌کند قافیه را نبازد، بهت زده می‌گوید: ببخشید! به جا نمی‌آرم...

همان صبح اول، افتتاحیه مصادف می‌شود با رژه بسیار با شکوه و منظم(!) ما در صبح‌گاه مشترک پادگان. جمله‌گی نماد حقیقی این شعار معروف می شویم که: "بسیجی، می‌رزمد، می‌میرد، نظم نمی پذیرد!" البته قبلش برای جلوگیری از ضایع شدن، طی نیم ساعت آموزش بسیار فشرده‌ی نظام جمع دیده بودیم... 
(- گروهان... از جلوووو نظام... 
- الله اکبر... 
- اکبرش رو آروم نگید... بلند داد بزنید.
- راس میگه، اکبر استوانه‌ی نظامه...!!! 
- آقا ببخشید یه ذکر نداریم توش محمود، احمد، یه چیزی تو این مایه‌ها باشه؟ که اونو بگیم؟ 
... 
- ببخشید! اینو باید کجا ببندیم؟
- رو شیکم من! خب سربند رو کجا باید بست؟
- نه! منظورم اینه که روی کلاه ببندیم یا زیرش؟
- چه می دونم یه جات ببند دیگه... 
...
- بابا ول کنید! به خدا کربلا هم صبح گاه نداشت!...)
 
بعد سه قسمت‌مان می‌کنند و هر قسمت می‌شود یک دسته‌ی چهارده-پانزده نفره. می‌گویند چون شما بچه‌های منتصب به دولت هستید اسمش را می‌گذاریم دسته‌ی شهید تندگویان... دوربین عکاسی دیجیتال هم مثل همیشه خودش پیدایم می‌کند و می‌شوم مسئولش! فرمانده یا همان مربی‌مان با احتیاط ازم می پرسد: 
ببخشید شما مشاور جوان کدام وزیری؟ اول خیلی جدی بهش نگاه می‌کنم و بعد از کمی تامل به قدر اینکه پیش خودش در مورد درست بودن کارش تردید کند، جواب می دهم: "مشاور جوان بابام!" 
جا می خورد. ولی با خنده می گوید به وقتش حالیت می کنم...

معرفی می کنم خودم را، به اضافه‌ی چند نشانی برای تداعی خاطرات. می‌خندد. بیشتر از چنین برخوردی از قیافه دگرگون شده‌ی من (به خصوص موهای بلندی که دیگر نیست) تعجب کرده. حال و احوال گرمی می‌کنیم تا برسم به این سوال که اینجا چه کار می کند؟ می‌گوید کاملن اتفاقی برای دیدن دوستی آمده. یک دوست مشترک و هم‌این‌جا ضلع سوم یک مثلث دوستی شکل می‌گیرد... 
(تا به حال بارها برایم اتفاق افتاده چنین مثلث های دوستی، فارغ از اینکه اخیرن تجربه‌ای ناخوشایند را در این مورد داشتم ولی همیشه از شکل گیری‌اش لذت می برم...)

موبایلها را در بدو ورود گرفتند و پس دادند. حق بیرون آوردن از آسایش‌گاه را نداریم. مال ما هم که شکر خدا آنتن نمی دهد! خاموشی ساعت ?? شب است و بیدارباش ساعت ? صبح، آن هم با نوای دل‌نواز دعای عهد یا مناجات مولای یا مولای... آسایش‌گاه تلویزیون دارد ولی ممنوع است. با این وجود عده‌ای سریال نرگس را نمی‌توانند بی‌خیال شوند! نماز جماعت همیشه به راه است ولی برخلاف انتظارم اجباری نیست. و همین بر لذت نماز جماعت در جوار مزار شهدای گم‌نام می‌افزاید. غذا هم که مثل هر اردوی دیگری است منتها در فضای نظامی...

درخت حلزونخوش موقع رسیده ایم. جای‌جای پادگان پر است از بوته هایتمشک وحشی با کلی تمشک رسیده ی آبدار که هیچ کس کاری به کارشان نداشته و ندارد از نعمت خدا آن هم وقتی مفت و به شکم مربوط باشد نمی توان گذشت. دل می زنم به دریا و بدن را به ساقه های پرتیغ بوته ها! طعم عجیبی دارد تمشک تازه. اولش همه فقط نگاه می کنند و قدری تکه پرانی ولی آنقدر ادامه می دهم، می خورم و برایشان می برم که بقیه هم معتاد می شوند به این میوه که حتی تلفظ اسمش خوشایندی خاصی دارد! یک بز گر یک گله را گر می کند! تا آنجا که دستور "افرااااد... به تمشک!" هم به دستور های نظام جمع گروهان اضافه می شود! 
صدای گربه! پسری هست که تمام عمرش بچه گربه بزرگ می کرده. آنقدر با گربه ها عجین است که زبانشان را می فهمد! و آنقدر صدایشان را خوب تقلید می کند که حتی خود گربه ها (به خصوص بچه گربه‌ها) را فریب می دهد. گویا به صورت تخصصی روی صدای مامان گربه ها کار کرده!! تفریح جالبی است سرکار گذاشتن گربه های تنبل از پشت بوته‌های پرپشت تمشک! روز آخر کار به دستبرد به مزرعه‌ی هندوانه نیز می‌کشد... (و بحث به یاد ماندنی ای که بر سر حلال و حرام بودن هنداوانه‌ها در می‌گیرد و آخر سر با پرسش از سردار اباذری فرمانده پادگان ما سارق‌ها در حلال بودنش پیروز می شویم!)

سراغ بچه ها را می گیرم از هم. هر دو تقریبن بی خبر. جالب است که هم شماره موبایل و هم ایمیل همه را داریم!
می گوید در حال گذراندن دوران سربازی در قسمت فناوری نمی دانم چی چی شهرداری تهران است. اطلاعات دقیق تر که می خواهم چند تا اسم و اصطلاح برایم ردیف می کند که آنهایی را هم که معنی اش را می فهمم زود فراموش می کنم! یادم می آید آخرین تصویری که از او در ذهن دارم با سری بانداژ شده و پیشانی خونین است. می پرسم: سرت چطوره؟...

نیمه شب هراسان از خواب می پرم. یک‌دفعه چند نفر آدم هیکل‌مند با فریاد وارد آسایش‌گاه می‌شوند و پشت بندش صدای رعب آور رگبار توی در فضای بسته می پیچد و همه را از خواب می پراند (بعد که تمام شد کلی پوکه روی تخت ها پیدا کردیم!) خشم شب زده اند. کمی ترسیده‌ام. همه جا تاریک است. می دانم فشنگها مشقی(گازی) است. آتش سر شعله پوش کلاشینکف ها را می شود دید، خیلی زیباست ولی الان وقت تماشا نیست. فوری از تخت جست می زنم پایین و در همان حین کفش و پیراهنم را بر می دارم و پابرهنه می دوم بیرون. فرمانده با یک تیربار گرینف در دست منتظر است. فکر می کنم حالا نوبت اوست، ولی کاش الان نخواهد چیزی حالی ام کند! همه را می ریزند بیرون. باران از سر شب می‌بارد و همه جا خیس است. همین به منحصر به فردتر شدن شرایط کمک می کند... 
ساکت!... بشین... پاشو ... حرف نباشه!... شمارش... آمار... سینه خیز ... غلت بزن...  گل و ماسه... وضعیت دفاعی... پا شو بدو... بدو بدو... یک دور، دور آسایشگاه به سه شماره... بدو... بشمار یک... پشت آسایشگاه... صدای فریاد... یک دفعه چند نفر با هم می خورند زمین... یک نفر نشسته و سرش را گرفته... در حین دویدن میله را ندیده و محکم با کله خورده بهش!... خونریزی دارد... آه گربه ها گرفته!... مصدوم گربه ی خودمان است... بدو... بایست... سینه خیز برو... لجن به عمق یک وجب!... تمام بدن پر از گل و ماسه... میدان موانع... راهپیمایی در مرداب... بوی گند... تا زانو و کمر توی باتلاق... کندن سنگر با دست خالی... تیربار گرینف... رگبار هوایی... رد گلوله های قرمز رسام در آسمان... رو به بی نهایت... شب همیشه زیباست!... حتی حین رزم...

پیشانی اش را می بوسم. دوست داریم بیشتر بمانیم و گپ بزنیم و یادخاطرات کنیم ولی این بار عجله و کمبود زمان اجازه نمی دهد. شماره موبایلمان را با هم چک می کنیم که عوض نشده باشد! و خداحافظی...

و من می مانم و کوهی از خاطرات بکر، شیرین و حتی عجیب که یکدفعه زنده شده... یادگاری ها... آدم ها... خاطره ها... آدم ها... خاطره ها... آدم ها... خاطره ها... آدم ها چقدر خاطره با خود حمل می کنند... ذهنم خیلی مشغول است مشکلات زیادند، همینطور راه برای رفتن و کار برای انجام دادن و موانعی بزرگ و طاقت فرسا... یاد شب آخر می افتم... صدای سید حسن نصرالله در گوشم طنین می اندازد  "رجالٌ اصلب من الجبال..."*




  • کلمات کلیدی :
  • » داوود صالحی
    »» عنایت دوستان( نظر)


    لیست کل یادداشت های وبلاگ
    ساحت عشق
    جمع‏بندی نگاه آقا درباره سوریه و زیرکانه ترین جمله رهبر انقلاب
    کتابی که طلبه ام کرد!
    یادداشتهایی از سفر به سرزمین یار قسمت سوم
    گریه کن سرباز
    یادداشتهایی از سفر به دیار یار
    خاطرات متفاوتی از حضرت آیة الله العظمی بهجت(ره)
    به بهانه ورود حضرت نور به قم
    شرط آیت الله سید کاظم حائری برای دیدار با آقا
    [عناوین آرشیوشده]